غریب آشنا ( دوشنبه 86/8/28 :: ساعت 2:47 عصر)
مادرم سلام ... میدونی دلم نمیاد بگم سپردمت به...!! اما حتی اگه زبونم اینو نگه ... دلم پیشاپیش این کارو کرده...خیلی هم باهاش جنگیدم اما از دلم نمیره... اون داور برحق میدونه که چه کردی با من... دستتو میبوسم و میگم: این حقم نبود... مادرمی حق ندارم حتی صدامو روت بلند کنم... اولین مادری هستی که دل بچه شو نمیتونه از چشاش بخونه...وگرنه کنار حرف زبونم که بهت میگه دوست دارم... حرف چشامو هم می شنیدی که: آره. دوست دارم ، خیلی هم دوست دارم اما نمیتونم دلمو صاف کنم...دوست دارم! حتی خنجری رو که وسط دلم کاشتی ... اما نه! مادر میبخشم می بخشمت. به حرمت شبهایی که بالا سرم موندی روزهایی که زحمتمو کشیدی و سالهایی که به پام ریختی مادر فقط منو دعا کن دعا کن زودتر تموم شم.(این شرط نبود! خواهش بود!) کاش این صفحه رو میخوندی کاش این ... میذاشتن مانیتورو ببینم و هنوز برات از غربتم میگفتم... برای همه غریبم...حتی برای تو. |
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
||